در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!»
این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
«و آن شیخ با چراغ همی گشت»
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
«هرگز نگرد نیست»
سزاوار مرد نیست…